برگه:حکایات و خانواده‌ی سرباز.pdf/۱۵

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

آتش جهنم


بر سر منبر خود واعظ ده

خلق را مسئله‌یی می‌آموخت:

صحبت آمد ز جهنم به میان

که چه آتش ها خواهد افروخت

تن بدکار چه‌ها می‌بیند

آنکه عقبی پي دنیا بفروخت...

گوش داد این سخنان چوپانی

غصه‌یی خورد و هراسی اندوخت.

دید با خود سگ خود را بدگار

چشمِ پراشک بدان واعظ دوخت

گفت: آنجاکه همه می سوزند

سگ من نیز چو من خواهد سوخت؟


لاهیجان ۱۵ اردیبهشت ۱۳۰۹


اسب دوانی


هر سال صمد اسب دوان نایب دوم،

خوش جایزه می برد به چالاکی و خردی

امسال چنان شد که به ره اسب فروماند

ازبس برو پهلوش به مهمیز فشردی.

برسرش بکوبید زبس نائره‌ی خشم:

«ای بی‌هنراسبی که در این بار فسردی!

پاراز چه چنان خوب دویدی، نه چو امسال،

و امسال چه‌ها بیشتر از پار نخوردی؟»

اسبش نگهی کرد، نگاهی که بدو گفت:

«من خوب دویدم تو چرا جایزه بردی؟»


باشد که تو را نیز چو آن اسب دوانند

ای کمتر از اسبی که در این رنج فسردی!


تیر ۱۳۰۸