انگاسی
سوی شهرآمد آن زن انگاس
سیر کردن گرفت از چپ و راست.
دید آیینهیی فتاده به خاک
گفت: حقا که گوهری یکتاست!
به تماشا چو برگرفت و بدید
عکس خود را، فکند و پوزش خواست
که: ببخشید خواهرم! به خدا
من ندانستم این گهر ز شماست!
ماهمان روستا زنیم درست،
سادهبین، سادهفهم، بیکم و کاست.
که درآیینهی جهان بر ما
از همه ناشناستر، خود ماست.
۱۸ جدی ۱۳۰۳
-انگاس، نام دهیست در البرز که مردم آن بهسادگی شهرهاند.
عمو رجب
یک روز عمو رجب بزرگ انگاس؛
برشد به امیدی ز درخت گیلاس.
چون از سر شاخه روی دیوار رسید
همسایهی خود عمو سلیمان را دید.
در خنده شدند هر دوازاین دیدار
برسایه نشستند فراز دیوار.
این گفت که: من بهترم، آن گفت که: من.
دادند دراین مبحث خود داد سخن
بس بحث که کردند ز هم آزردند
دعوی بر قاضي ولایت بردند.
قاضی به فراست نگهی کرد و شناخت
پس از ره تمهید بدیشان پرداخت:
پرسید: نخست کیست بتواند
یکدم دهنی «کانه خر» خواند؟
هر دو به صدا درآمدند و عرعر
-غافل که چگونه کردشان قاضی خر-
«صدقت بها» گفت بدیشان قاضی،
باشید رفیق و هر دو از هم راضی.