کچبی*
کچبی دید عقاب خودسر
می برد جوجگکان را یکسر،
خواست این حادثه را چاره کند
ببرد راهش و آواره کند..
کرد اندیشه و کرد اندیشه
برگرفت از بر خود آن تیشه.
رفت از ده پی آن شرزه عقاب
پل ده را سر ره کرد خراب.
راه دشمن همه نشناختهایم
تیشه بر راه خود انداختهایم.
۱۳ تیر ۱۳۰۸
- کچب: نام دهیست که مردم آن بهسادگی شهرهاند.
عبد الله طاهر و كنيزك (موضوع داستان از نوروز نامهی خیام نقل شده است.)
قصه شنیدم که: گفت: «طاهر» یک تن
از امرا را به خانه باز بدارند.
گوشه گرفت آن امیر، همچو عجوزان،
دل ز غم آزرده و نژند(۱) و پشیمند.
گرچه مر او را شفاعت از همه سو رفت
خاطر طاهر نشد از او به و خرسند.
درنگذشت از وی و گذشت مه و سال
مرد بفرسود چون اسیران در بند.
کارد چو بر استخوان رسید، بیازید
دست به چاره گری و حیلت و ترفند(۲).
داشت مگر در سرای خویشتن آن میر
نوشلبی شوخ و بذلهگوی و خردمند.
قصه بدو در سپرد و برد به طاهر
روی بپوشیده آن کنیزک دلبند.
لابه بسی کرد و روی واقعه بنمود
با سخن دلفریب و لفظ خوشایند.
(۱) نمناك (۲) دروغ