برگه:حکایات و خانواده‌ی سرباز.pdf/۲۰

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

طاهر گفتش که: «راست باز نمودی

لیک گنه راست با عقوبت پیوند.

بگذر از این داستان که بدکنشان را

هر که نکو گفت، با بد است همانند.

زشت بود تن بر آب بر که فکندن

از پی آنکه سگی ز بر که رهانند.

وی نه گناهش بزرگوار چنانست

کز سر آن اندکی گذشت توانند.»

گفت کنیزک: « بزرگوارتر از آن

هست شفیع وی، ای بزرگ خداوند!»

طاهر پرسید: «آن شفیع کدام‌ست؟»

گفت که: «روی من است» و پرده برافکند.

برد دل طاهر از دو دیده ی فتان

شیفته کردش بدان لبان شکرخند.

گفتش طاهر: «بزرگوار شفیعا!»

-کز پس پرده نمود آن رخ فرمند-

آن گه با چاکران درگه خود گفت:

خواجه‌ی آن مهوش از سرای برآرند.

کرد به جایش کرامتی که بشایست

جای ستمها که رفته بود بر او چند.


خواجه احمد حسن میمندی


خواجه احمد حسن میمندی

خوی چون کرد به ذلت چندی

از سر مسند خود پای کشید

دژ «کالنجر» مآوا بگزید.

روزی افسرده به دامان سر داشت

وحشت از ذلت افزون‌ تر داشت.

گفت دژبان: «چه شد ای خواجه‌ی شهر

که سعادت ز تو برگشت به قهر؟»

گفت: «تقدیر خدا بود.» ولیک

نشد آن خواجه درین ره باریک،

که بر این رهگذر محنت خیز

آنچه بر شد، به فرود آید نیز.

نیست در عالم اجسام درنگ

خورد این آینه یک روز به سنگ

روح مرد است، که چون یافت کمال

به فرود آمدنش گشت محال.


۶ آبان ۱۳۰۷