یا شکافی لب به خنده خنده از روی دروغ
آنچه نپسندی بگریی تا پسندد جاهلی
پرده یعنی پیش روی خود بداری حایلی.
در پس پرده دگر باشی و پیش آن دگر
کمتر از دیو و ددی در این بیابان خطر.
باز با خود گفت: در دنیا اگر چه من فقیر
شکل پهناور جهان در حکم من باشد اسیر .
تیرگیهای شب دیجور از هم زیرورو
میشكافم من به بنیاد نهاد آن فرو .
من نیم در کار تنها یک جهان باشد به کار
باشدم هر غم. نشانی زین جهان داغدار.
اندر این ظلمت گشاده سوی من چشم نهان
هیبت دریای سنگین میخروشد این زمان.
من خيال روشنیهای شبی طولانیم؛
سرد. اما داستان گرم زندگانیم.
با نهان های چنان پیوند دارم این چنین
میدرخشد از نگاهم جرم تاریک زمین.
استخوانم بگسلد گو پوستم بر تن درد
کس مرا در این جهان مرد دو رویه ننگرد.
گو تو زندان را بخواه ای مرد غم افزون بدار
جسم در زندان بدار و فکر از زندان بر آر
بعدها نامت به زشتی بر نیاید از لبی
کس نگوید سر نیفرازند شمعی در شبی .
آن زمان چون بست چشم خود به ناپیدا طرف
روی دامان سیاهش روشنان بستند صف
او بر این امواج گوناگون دریای درشت
فاتحانه خندهیی کرد و بگردانید پشت.
لیک حکم آمد به دست شیربانانش دهند
بند بنهند و به چاه شیرش اندر افکنند
تا بداند هر کسی زین پس سزای کار خویش
حاصل سر پیچی از فرمان فرماندار خويش
هیچ جنبنده به میل خود نجنبد بعد از آن
همچنان کردند، گر چه شه نبودش میل آن.
لیک عاجز آمد از نسخ جهان فرمان که بود
گر گنه بخشیده بودش، وحشت او را می فزود
فکر میکرد او غلامانش جسور از این شوند
دسته دسته چاکران زین لحظه بی تمکین شوند.
شب همه شب شاد را فکر پریشان راه داشت
وز نهیب آنچه با او کرده بود او آه داشت.
مچو شب میزد ز راه درد پنهانی نفس
گردمی میخفت گوشش میشنید آوای کس.
در بیابان بادهای سرد چون موجی به جوش
آنچنان میدیدشان مأمور ویران و زوال
که جهیدستند بیرحمانه سوی دانیال.
پیش خود میدید خلقی مرده. مردانی عجب
چیزها آلوده با خوناند در دامان شب .