من به شیران از چه دادم آن چنان مرد درست
از چه راهی می توانم همچو او را باز جست؟
او چه بد در حق من کرد و چه بر کارم گماشت
ز آنچه بیرحمانه کردم هیچ کس منعم نداشت؟
من اگر بر سوی مردم دست خود دارم دراز
همه از من می گریزند و هراسان زین نیاز.
چشم می بندند ایشان تا به رویم ننگرند
مثل این کز پیش مرده، ای دریغا، بگذرند
و به قدر روشنایی ستارهیی حقیر
روشنایی من نمیبخشم به دنیای اسیر.
در جهان بدنامی این وقعه بازآور شود
چشم آینده به کار زشت من داور شود.
پس چراغ کاخ خود را گفت تا خامش کنند
پردههای زرنگار خوابگه بالا کشند
و اسیر فکرهایی کز سرش بیرون نبود
تا دمی از سرگردانیهای دنیای وجود
برهاند دل، دریچهی نهانی را گشاد
چشم او بر روشنان شهر تاریکی فتاد.
بر جبین سرد این مخلوق دست او بلند
ناتوانا پیکر این جمله در زیر کمند.
یک طرف ویرانههای خوفناک این جهان
مردمی در کار پنهان خود اکنون دور از او
دودهای دردها در باطن ظلمت فرو
مثل اینکه این جهان در سر خود بسته ست لب
هر کجا لبخنده های سرد این تاریک شب
در رسیده از بیابانها نسیم آن چو آه
با دگر چشمی بدید آنگاه در خود پادشاه.
فکر اینکه غیر از او اکنون کسان دم می زنند
مردمی جان یافته، جان میکنند
گفت او را این چه میدانند در کار استوار
نیست هولیشان ز تو با این همه قدرت به کار
فاتحانه می دوند از راه این وادی دژم
میزنند ایمن ز هر زجری به پیش تو قدم
یکه تازانی چنین در راه خود تازنده تند
وز فساد کارهای تو نمانده هیچ کند
از کدامین چشمه، آب زندگانی خوردهاند
که همه این رنجها دیده ولی نفسردهاند؟
چشمهی خورشید آیا روشنایی بیش از این
مردمان کرده است روشن زیر و بالای زمین.
صبحدم چون رنگهای آفتاب جلوهگر
روی و پهنای جهان را بست در رنگ دگر
بال مرغان سحر را شادی افزاتر گشاد
شه پریشانتر شد از رنجی که بودش در نهاد
خود سراسیمه درآمد سوی آن بیدادگاه
بانگ زد: ای دانیال! از چاه گفت: ای پادشاه.