این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
گفت: هستی زنده؟ خندان از شعف کاو زنده است
خواست پرسد قصهاش را که شگفت این قصه است.
دانیالش گفت: آمد بر سر راهم برون
مردمی که شد نگهدارم در آن توفان خون.
هیکل ایشان تو گویی پیش من بر کرد سد.
آن دعای حق که کردم بود در کارم مدد.
بسته شد از جملهی این دد دهان، نز تو ولیک.
گفت شاهش بس که با غم داشتی ما را شریک
قدرت ما عاجز آمد از نهیب میل ما
عجز تو اما تو را کرد از دم شیران رها
.....................................
.....................................
شادباش ای دانیال ار چند این بد رفته است
خود به من آمد در این بیداد من تیر شکست
آنگه از هر سو نگه کرد و بکرد آوا بلند
شادمان که ماند یار مهربانش بیگزند
یا غلامان گفت: او را برکشید از راه چاه
توبه کرده است و ببخشیده گناهش پادشاه.
تهران. آذر ماه ۱۳۱۸
به خواهر کوچکم تاکتا
خانوادهی سرباز