برگه:حکایات و خانواده‌ی سرباز.pdf/۷

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

که تا مادرم در زمانه بزاد

بغرید وغریدنم یاد داد،

نه نالیدنم.


بپا خاست، برخاستم در زمن،

ز جا جست، جستم چو او نیز من،

خرامید سنگین، به دنبال او

بیاموختم از وی احوال او،

خرامان شدم.


برون کردم این چنگ فولاد را

که آماده‌ام روز بیداد را،

درخشید چشم غضبناک من

گواهی بداد از دِل پاک من

که تا من منم


به وحشت بر خصم ننهم قدم

نباید مرا پشت و کوپال خم.

مرا مادر مهربان از خرد

چو می‌خواست بی‌باک بارآورد

ز خود دور ساخت.


رها کرد تا یکه تازی کنم

سر افرازم و سر فرازی کنم.

نبوده به هنگام طوفان و برف

به سر بر مرا بند و دیوار و سقف.

بدین گونه نیز


نبوده است هنگامِ حمله‌وری

به سر بر مرا یاوری، مادری.

دلیراندرین سان چو تنها شدم

همه جای قهار و یکتا شدم،

شدم نرّه شیر.


مرا طعمه هر جا که آید به دست

مرا خواب آن جا که میل من است.

پس آرامگاهم به هر بیشه‌یی

ز کید خسانم نه اندیشه‌یی

چه اندیشه‌یی است؟


بلرزند از روز بیداد من

بترسند از چنگ فولاد من،

نه آبم نه آتش نه کوه از عتاب.

که بس بدترم ز آتش و کوه و آب.

کجا رفت خصم؟


عدو کیست با من ستیزد همی؟

ظفر چیست کز من گریزد همی؟

جهان آفرین چون بسی سهم داد

ظفر در سرپنجه‌ي من نهاد

وزان شأن داد.


روم زین گذر اندکی پیشتر

ببینم چه می‌آیدم در نظر،

اگر بگذرم از میان دره

ببینم همه چیزها یکسره.

ولی بهتر آنک: