روزهای سواری روزهای سواری برحسب اجازه ای که داشتم به قصور اطراف شهر میرفتم. روزی در قصر فیروزه شرفیاب بودم، شاه وقایع یومیه خودشان را بیان میفرمودند فخرالملک مینوشت، یکی از درهها را اسم بردند فرمودند ده دوازده تکه (شکار ) از ده قدمی ما گذشت، دوازده تیر انداختیم نخورد. عزیزالسلطان خجالت کشید، قدری گذشت، فرمودند چون کسان او مارق رفته بودند و گله را نزدیک ما رانده، روز دیگر سفرنامه فیروزکوه را در حضور میخواندند که تصحیح شود چاپ کنند، خوانده شد بشکار رفته بودیم سیاهیای از دور پیدا بود دوربین خواستیم آقادائی آبدارباشی فراموش کردهبود همراه بردارد، قدری گذشت فرمودند دوربین چه بود در ثانی خوانده شد. فرمودند: بنویس آوردند تماشا کردیم و نسخه تصحیح شد.
صحبت از مسافرت تابستان میفرمودند، درهای را اسم بردند (یوش) بمن فرمودند آنجا را دیدهای عرض کردم: از کوه آنطرف نرفتهام؛ فرمودند امسال همراه ما بیا، ما خودمان آنجا را معرفی میکنیم. اشخاصی تقدیمیها میدهند که اجازه سفر به آنها داده شود، در همین سفر قوامالسلطنه پانصد پنج هزاری دادهبود جز در طبلهٔ چادر ندیدمش. نهایت لطف بود که بمن فرمایش رفت که در رکاب باشم، در سفر کنار دریا ملازم رکاب شدم.
در درهٔ یوش بعد از نهار که شرفیاب بودیم بشاهزاده ایرج میرزا فرمودند؛ آناوال آناوان بفرانسه سرازیر و در بالای جریان رودخانه است، بمن فرمودند جنگل را بآلمانی چه میگویند عرض کردم والد فرمودند اندکی و سری تکان دادند، این اندکی نبود مگر جواب من که فرانسه را کمی میدانم که چهار ماه قبل گفنه بودم قصدم این بود که از آن کتابها (شرح رولوسیون) نخواندهام ( صفحهٔ ۶۹) زمستانها شاه یکی دو مرتبه به جاجرود تشریف میبرند، بعضی ملتزمین رکاب در اطراف عمارت با حریمی منازل برای خود ساختهاند، اجازه خواستم بجاجرود بروم، پدرم فرمودند برو اما جره بمنزل یکی از آشنایان. عرض کردم بشیرالملک بیطرف است. فرمودند خوب است. این بشیرالملک خواهرزاده علیخان شاطرباشی است. اجزای خلوت دو دستهاند دسته امینالسلطانی و دسته نایبالسلطنه. آشنائی من بیشتر با مجدالدوله و اخوان او است که نایبالسلطنهایست با محمدابراهیمخان صدیقخلوت هم حریف شطرنجیم، لکن چادری محتر دارد پذیرائی را حاضر نیست. بمنزل فضلاللهخان بشیرالملک رفتم که با ما انتساب هم دارد و بنای مختصری هم ساختهاست. روز اول سواری بود، وقتی من رسیدم شاه سوار شدهبود، از دور تنظیمی انداختم و برگشتم.
روز دوم اتراق بود، باتفاق حسینخان چرتی پسر صدیقخلوت بعمارت رفتم. او جلو باطاق رفت که عرض کند فلانی هم شرفیاب است اجازه دادند باطاق رفتم. فرمودند مخبرالدوله چطور است عرض کردم بسلامت مشغول خدمت و دعاگوئی است. فرمودند مادیروز شما را دیدیم، تعظیمی کردم که در ادای تشکر ابلغ از هر عبارت است.
فرمودند، میخواهیم امروز با تو شطرنج بازی کنیم و در سواری بعد از ناهار غالباٌ مشغولیات این بود. ده پنجهزاری هم ګرو بستند. من بیخال مهره میراندم، نمیدانم چه شد که بازی شاه مات میشد، علاج هم نداشت. شاه خودشان ببازی توجه نداشتند. لکن ار اطراف همه بازیها را گفتند و شقی نماند که گفته نشد، هر چه من با ایماواشاره التماس میکنم، دست نمیکشند عاجز شدم، عرض کردم قربان اینها بازی نمیدانند و توجه ملوکانه را منصرف کردهاند. بازی شاه، بازی ادب است، شاه اسب را حرکت دادند، من مهرهٔ خود را عقب کشیدم بازی بجریان افتاد و البته مات شدم و این قطعه را در آن موقع ساختم؛ لکن نخواندم.
هرکس به چنین بزرگواری نرسد | بی لطف خدا به تاجداری نرسد | |||||
بر درگه تو هزار فرزین بیش است | رخ را همه جز که خاکساری نرسد | |||||
گر شرط وصال پنجهزاری برد است | چاکر به وصال پنجهزاری نرسد |
موقع دیکر در دوشان تپه شرفیاب شدم. شاه روی صندلی جلوس فرموده بودند و چند نفر از