برگه:خودآگاهی و استحمار.pdf/۲۳

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

باشد که در موقعی که سخت مشغولیم، در شب و روز که درگیریم که حتی در خواب هم خواب زندگی اداری و شغلی و خانوادگی و لباس ... می‌بینم، در همچون حالتی باید گربیان ما را بگیرد و تکان‌مان دهد، از این لابیرنت هزارلا احمقانه‌ای که هی ما را می‌چرخاند و سرگیجه‌مان گرفته و متوجه نیستیم که اصلا چقدر وقت صرف شده، در کجا از عمر هستیم، تا مرگ چقدر فاصله داریم، و چقدر امکانات را از دست داده‌ایم، و چقدر لذتها، ارزشها، کمالها، در زندگی بوده که ما به دست نیاورده‌ایم به خاطر اینکه به این چیزها مشغول بوده‌ایم، آزادمان سازد، و از عمق این لجن بیرون‌مان کشد، توی آفتاب نگه‌مان دارد خشک‌مان کند، و تکان‌مان بدهد، محکم بدیوارمان بکوبد و بگوید که: "تویی!"، "تویی!"

عبث

این "ابراهیم ادهم"، یک الدنگ بی‌معنا، یک اشرافی خرپول بی‌درد بیکاره‌ای بوده که تفریحش شکار بوده، کار دیگری نداشته، دیگران کار میکردند او می‌خورده. پس او چه کار کند؟ می‌رود شکار. کم‌کم چنان نسبت به شکار حساسیت پیدا کرده بود که اصلاً کارش شده بود، و لذتش این بود که برود، مادری، فرزندی، پدری را از بین حیوانات با تیر بزند، حیوان آنجا بیفتد،