که بودهام با خودم وررفتهام و بعد که توانستهام روی ته جیبم راه بروم دَدَر رفتهام و بعد هم گلویم جایی گیر کرده و زن بردهام. نه مرضی داشتهام و نه کوفت و ماشرایی به ارث بردهام. پدرم سه برادر داشته و دو خواهر و مادرم در همین حدودها. آنوقت خود ما خواهر برادرها. مادرم سیزده شکم زائیده که هشتتاشان ماندهاند که ما باشیم. از این هشت تا یکی شان را سرطان بلعید – خواهرم را، که او هم بچه نداشت. و یکی دیگر را سکته برد – برادر بزرگم را، که گرچه از زن اولش یک بچه داشت دو تا زن دیگر هم گرفت و طلاق داد ولی به هر صورت وقتی مرد همان یک بچه را داشت. اما دیگران هرکدام با بچهها و نوهها. و مادرم فقط ندیدهاش را ندیده. و آنوقت عموزادهها و خالهزادهها و نوهها و نتیجهها و زادورود… یک ایل به تمام معنی. و در چنین جنگل مولایی از تخم و ترکه، سرنوشت آمده فقط یخهٔ مرا گرفته که چون کم خونی و چون خدا عالم است چه نقصی در کجای بدنت هست و اسپرم هایت تک و توکند و ریقو، حالا تو باید با آنچه پشت سرداری نفر آخر این صف بایستی و گذر دیگران را به حسرت تماشا کنی. و واقعیت این است که هیچکس پس از من نیست. جادهای تا لبهٔ پرتگاهی، و بعد بریده. ابتر بتمام معنی. آخر هیچ میشود فکرش را کرد که صفی از اعماق بدویت تا جنگل تنک تمدن ته کوچهٔ فردوسی – تجریش این امانت را دست به دست – یعنی نسل به نسل – بتو برساند و
برگه:سنگی بر گوری.pdf/۲۰
این برگ همسنجی شدهاست.
۱۹