برگه:سه قطره خون.pdf/۱۰

این برگ هم‌سنجی شده‌است.

سه قطره خون

رفیق من بود. ما با هم همسایه بودیم، هر روز با هم بدارالفنون میرفتیم و با هم برمیگشتیم و درسهایمان را با هم مذاکره میکردیم و در موقع تفریح من به سیاوش تار مشق میدادم. رخساره دختر عموی سیاوش هم که نامزد من بود اغلب در مجلس ما میآمد. سیاوش خیال داشت خواهر رخساره را بگیرد، اتفاقاً یکماه پیش از عقدکنانش زد و سیاوش ناخوش شد. من دوسه بار به احوالپرسیش رفتم ولی گفتند که حکیم قدغن کرده که با او حرف بزنند. هرچه اصرار کردم همین جواب را دادند. من هم پاپی نشدم.

«خوب یادم است، نزدیک امتحان بود، یک روز غروب که بخانه برگشتم، کتابهایم را با چند تا جزوهٔ مدرسه روی میز ریختم همینکه آمدم لباسم را عوض بکنم صدای خالی شدن تیر آمد. صدای آن بقدری نزدیک بود که مرا متوحش کرد، چون خانه ما پشت خندق بود و شنیده بودم که در نزدیکی ما دزد زده است. ششلول را از توی کشو میز برداشتم و آمدم، در حیاط، گوش‌بزنگ ایستادم، بعد از پلکان روی بام رفتم ولی چیزی بنظرم نرسید. وقتیکه برمیگشتم از آن بالا در خانهٔ سیاوش نگاه کردم، دیدم سیاوش با پیراهن و زیرشلواری میان حیاط ایستاده. من با تعجب گفتم:

«سیاوش تو هستی؟»

او مرا شناخت و گفت:

«بیا تو، کسی خانه‌مان نیست.»

«صدای تیر را شنیدی؟»

–۱۵–