صورتکها
«منوچهر شهاندوه ...»
«خودشان هستند؟»
«بله. بفرمائید!»
«از ساعت ده الی یازده کسی میخواهد راجع بکار فوقالعاده مهمی با شما گفتگو بکند و ...»
منوچهر از بیحوصلگی گوشی را دوباره آویزان کرد و نگذاشت که حرفش را تمام بکند. صدای این مرد را نمیشناخت، آیا او را مسخره کرده بودند؟ آیا موضوع رمز با کسی دارد؟ منوچهر از آن کسانی بود که در بیداری خواب هستند، راه میروند، و هزار کار میکنند ولی فکرشان جای دیگر است. از دیروز این حس در او بیشتر بود. از خودش میپرسید. «این شخص که بوده؟ کس دیگری نمیتوانست باشد مگر خجسته که میخواهد بیاید، هزار جور قسم دروغ بخورد و ثابت بکند که این عکس را دشمنانش درست کردهاند. ولی آیا جای تردید باقی بود؟ آیا یکمرتبه گول خوردن کافی نبود؟ از ساعت ده تا یازده، حتماً اوست، چون علاقهٔ مرا نسبت بخودش میداند و این را هم میداند که بعد از این پیشآمد امشب به بال نخواهم رفت، او هم لابد نمیرود، میخواهد بیاید اینجا، ولی آیا من میتوانم در را برویش ببندم یا بیرونش بکنم؟» برای منوچهر شکی باقی نبود که خجسته امشب خواهد آمد و برای اینکه بیعلاقگی و بیاعتنایی خودش را نسبت باو نشان بدهد، تصمیم گرفت که برود به بال. اگرچه نیمساعت هم باشد تا بگوش خجسته برسد و بداند که برای این پیشآمد