برگه:سه قطره خون.pdf/۱۰۲

این برگ هم‌سنجی شده‌است.

صورتکها

منوچهر صدای خجسته را شناخت، ولی خودش را به نشنیدن زد، خواست رد شود، خجسته بازوی او را گرفت و با هم بطرف اطاقی که پهلوی تالار بود رفتند. در آنجا خلوت بود، یک زن و مرد پیر کنج اطاق نشسته بودند و یک مرد چاق هم که لباس راجه هندی پوشیده بود خودش را باد میزد. منوچهر بدون اراده روی صندلی راحتی نشست. خجسته هم روی دسته پهن آن قرار گرفت، بعد به پشت منوچهر زد و گفت:

«به هه اوه ..! از دماغ شیر افتاده! هیچ میدانی بی‌تربیتی کردی؟ یک خانم ترا دعوت کرد و با او نرقصیدی!»

«....»

«امروز عصر بتو تلفن کردم که ساعت ده خانه بمانی، کسی بدیدنت میآید. چرا نماندی؟ میدانستم که از لجبازی با من هم شده تو به بال میآئی ....»

ازین حرف مثل این بود که سقف اطاق روی سر منوچهر فرود آمد و پی برد که تا چه اندازه این کلهٔ کوچک خجسته به سستیها و روحیهٔ او پی برده بود، در صورتیکه او هنوز خجسته را نمیشناخت و چشم بسته تسلیم او شده بود. درین ساعت همهٔ عشق و علاقهٔ او نسبت به خجسته تبدیل بکینه شده بود. خجسته باز پرسید:

«لباس من چطور است؟»

منوچهر بعد از کمی تأمل:

«چه لباس برازنده‌ای پوشیدی، خوب روحیه‌ات را مجسم میکند!»

–۱۰۹–