برگه:سه قطره خون.pdf/۱۰۵

این برگ هم‌سنجی شده‌است.

سه قطره خون

دیگر ماها خاک میشویم. چرا سر حرفهای پوچ وقتمان را تلف بکنیم؟ چیزیکه میماند همان خوشی است، وقت را باید غنیمت شمرد. باقیش پوچ است و بعد افسوس دارد.»

«افسوس ... افسوس ... که این حرف را از ته دل میزنی، شماها آنقدر هم استقلال روح ندارید، حرفهای دیگران را مثل صفحهٔ گرامافن تکرار میکنید.»

در اینوقت دو نفر مرد که یکی لباس مستوفی‌های قدیم را پوشیده بود و دیگری لباس کردی در بر داشت نزدیک آنها شدند، همینکه گذشتند خجسته گفت:

«با همهٔ این حرفها میدانی وقتمان تنگ است. از امشب زندگی من بکلی عوض شده، با خانواده‌ام بهم زده ام و دیگر هیچ چیز برایم اهمیت ندارد. میخواهی باور کن، میخواهی هم باور نکن، ولی برای آخرین بار اختیارم را میدهم بدستت. هرچه بگوئی خواهم کرد.»

«یکمرتبه دوستیت را بمن ثابت کردی کافی است. من توی این شهر انگشت‌نمای مردم شدم. از فردا باید با همین صورتک توی کوچه ها بگردم تا مرا نشناسند.»

«گفتم که حاضرم، همین الان، میخواهی برویم آنجا در ملکت، دور از شهر برای خودمان زندگی بکنیم. اصلا بشهر هم برنمیگردیم!»

با حرارت مخصوصی این جمله را گفت، چون درین موقع پردهٔ نقاشی که در خانهٔ پدربزرگش دیده بود جلو چشم او مجسم شد که

–۱۱۲–