صورتکها
جنگلی را نشان میداد با درختان انبوه، با یک تکه آسمان آبی که از لای شاخهها پیدا بود. این پرده بنظر او خیلی شاعرانه بود، در خیال خودش مجسم کرد که دست بچهای که شکل دهاتیهاست و گونههای سرخ دارد گرفته آنجا گردش میکند. و آن بچهای است که بعد پیدا خواهد کرد. در صورتیکه این پیشنهاد فکر انتقام منوچهر را آسان کرد، سرش را بلند کرد و گفت:
«همین الان میرویم.»
از جایشان بلند شدند. منوچهر جلو نوشگاه یک گیلاس ویسکی دیگر سر کشید. از پلهها که پائین میرفتند خجسته گفت:
«اگر همینطور با صورتک برویم بامزه است، منکه صورتکم را برنمیدارم.»
هر دو آنها جلو اتومبیل جا گرفتند. اتوموبیل بوق زد و راه افتاد. از کوچههای خلوت نمناک که گذشت تندتر کرد و بدون تأمل از دروازه شمیران بیرون رفت. پشت آن چند بار سوت کشیدند، ولی اتوموبیل در جاده مازندران جست میزد. اثر ویسکی، هوای بارانی و این پیشآمدها، خون را بسرعت در بدن منوچهر دوران میداد مثل این بود که نیروی حیاتی او دو برابر شده بود و قوهٔ مخصوصی در خودش حس میکرد. هوا تاریک و فقط یک نوار سفید جلو اتوموبیل روشن بود.
خجسته خودش را به منوجهر چسبانیده بود، میخندید و میگفت:
«کاشکی دفعهٔ آخر یک تانگو با هم رقصیده بودیم!»