برگه:سه قطره خون.pdf/۱۱۱

این برگ هم‌سنجی شده‌است.

سه قطره خون

نگاه کرد. سید احمد دوباره پرسید:

«مگر بابام امروز نرفت مسجد شاه؟»

«نه ... حالش خوب نبود، از همان بعدازظهر پرت میگفت. از همان مسئله‌ها که تو مسجد برای مردم میگه: غسل، طهارت، از آندنیا حرف میزد.»

«مبطلات روزه، حیض و نفاس.»

«آره ... از خودش میپرسید و بخودش جواب میداد. من بخیالم دیوانه شده ... یک چیزهایی میگفت که من خجالت میکشیدم ....»

بعد ربابه نزدیکتر به احمد شد، دست روی سر او کشید و گفت:

«پس کی فرار میکنیم؟ مگر نگفتی که عباس میگوید با یازده تومان و شش قرآن هم میشود یک گاو خرید؟ حالا ما یک لاغرش را میخریم. من هم رخت‌شوری میکنم، پول خودم را درمیآورم، ببین هرچه زودتر فرار کنیم بهتره، من میترسم!»

«بگذار هوا بهتر بشود. چند روز است که پام اذیتم میکند.»

«هوا که بهتر شد میریم. همچین نیست، داداشی؟ اقلا هرچه باشد از اینجا که بهتر است.»

بعد هر دو آنها خاموش شدند.

 

احمد جوانی بود هژده‌ساله و بلندبالا. ابروهای پرپشت بهم پیوسته و چشمهای براق و صورت عصبانی داشت و پشت لبش تازه سبز شده بود. ربابه پانزده‌ساله و گندمگون بود. ابروهای تنک، لبهای

–۱۱۸–