برگه:سه قطره خون.pdf/۱۱۳

این برگ هم‌سنجی شده‌است.

سه قطره خون

بچه بدهد سرش را پوست هندواند میگذاریم. اما حالا که آنها را میدید تعجب میکرد چطور این بچه‌ها مال اوست و همهٔ خیالش این بود که این دو تا نانخور زیادی را از سر خودش باز بکند و دل فارغ با رقیه خانه را خلوت بکند. از همانوقت سید و ربابه خودشان را در خانهٔ پدری بیگانه دیدند و زندگی برایشان تحمل‌ناپذیر شد، بهمین جهت آنها بیش از پیش بیکدیگر دلبستگی پیدا کردند. رقیه‌سلطان برای اینکه آنها را از زندگی خودش جدا بکند، اطاق روی آب‌آنبار را که نمناک و تاریک بود برای آنها اختصاص داد و ازین رو دو ماه بود که احمد پادرد گرفته بود و باآنکه چندین بار برایش دعا گرفتند رو ببهبودی نمیرفت. احمد روزها عصازنان به دکان پینه‌دوزی میرفت و ربابه تمام روز کار خانه را میکرد. بعشق اینکه شب را با برادرش است که یگانه دلداری‌دهندهٔ او بشمار میآمد. نزدیک غروب که احمد بخانه برمیگشت، اگر کاری به ربابه رجوع میشد او در انجام آن کار پیشی میگرفت. اگر ربابه گریه میکرد او نیز میگریست و همچنین بعکس، و شب که میشد با هم کنج اطاق تاریکشان شام میخوردند و لحاف رویشان میکشیدند و مدتی با هم درددل میکردند. ربابه از کارهای روزانه‌اش میگفت واحمد هم از کارهای خودش. بخصوص صحبت آنها بیشتر در موضوع فرار بود. چون تصمیم گرفته بودند که از خانهٔ پدرشان بگریزند.

کسیکه فکر آنها را قوت داد، عباس ارنگه‌ای رفیق احمد بود که روزها در بازار با او کار میکرد، و برایش شرح زندگی ارزان

–۱۲۰–