برگه:سه قطره خون.pdf/۱۱۴

این برگ هم‌سنجی شده‌است.

چنگال

و فراوانی ارنگه را نقل کرده بود. بطوری این فکر در تصور احمد جای گرفته بود که خانه‌های دهاتی، زنهای تنبان‌قرمز، کوه‌های سبز، چشمه‌های گوارا و زندگی تابستان و زمستان آنجا همانطوریکه عباس برایش نقل کرده بود، جلو چشمش مجسم میشد، و به‌اندازه‌ای شیفتهٔ ارنگه شده بود که نقشهٔ فرار خودش را به عباس گفت و عباس هم فکر او را تمجید کرد. بالاخره تصمیم گرفتند که هر سه آنها به ارنگه رفته و زندگی تازه و آزادی برای خودشان تهیه کنند.

هرشب احمد نقشهٔ فرارشان را برای ربابه تکرار میکرد که همیشه یکجور بود، و ربابه با چشمهای ذوق‌زده فکر و هوش برادرش را تمجید میکرد. خیالات شگفت‌انگیز در مخیلهٔ ساده‌اش نقش می‌بست و چون تنها مسافرتی که در عمرش کرده بود زیارت سید ملک‌خاتون بود، هر دفعه که حرف ارنگه بمیان میامد ربابه یاد آنروز میافتاد که آش رشته بار گذاشته بودند، ننه‌اش زنده بود و او بسکه دنبال تاجی دختر همسایه شان دوید زمین خورد و پیشانیش زخم شد. او گمان میکرد ارنگه هم شبیه سید ملک‌خاتون است و نیز به برادرش وعده میداد که از کار بازوی خودش هیچ دریغ نخواهد کرد و در مخارج کمک او خواهد شد. تاکنون احمد از مزد روزانه‌اش یازده تومان و شش هزار پس‌انداز کرده بود. اگر شش تومان و چهار قران بدست میاورد، میتوانست یک گاو ماده و دو بز ماده بخرد. آنوقت میرفتند در خانهٔ عباس، روزها آنها زمین را کشت و درو میکردند، ربابه هم شیر میدوشید، ماست می‌بست. توت خشک میکرد و زمستان احمد پینه‌دوزی مینمود و سر دو سال

–۱۲۱–