سه قطره خون
بقول عباس میتوانستند از دسترنج خودشان دارای زمین و خانه بشوند.
پائیز و زمستان و بهار گذشت. احمد بخیال فرار به اندوختهٔ خود میافزود و ربابه هم هرچه خردهریز گیرش میآمد بدقت میپیچید و در مجری کهنهاش میگذاشت، تا در موقع فرار همراه خودشان ببرند و شبها وقتی که توی رختخواب میرفتند بجز حرف ارنگه و ترتیب فرار چیز دیگر در میان نبود. ولی پیشآمد دیگری رخ داد و آن این بود که یکروز مشدی غلام علاف سر گذر که ربابه را دیده بود مادرش را بخواستگاری ربابه فرستاد. معلوم بود سید جعفر و رقیهسلطان هر دو باین امر راضی بودند. اما این پیشآمد تاثیر بدی در اخلاق احمد کرد، چون اگر برای خاطر خواهرش نبود، او دو سال پیش فرار کرده بود. ربابه که باین مطلب پی برده بود، برای اینکه به احمد نشان بدهد که مشدی غلام را دوست ندارد، نسبت باو بیشتر ابراز محبت میکرد، بطوریکه احمد خسته میشد. و چیز دیگری که احمد را تهدید میکرد پادرد بود که سختتر شده بود و از این جهت پیوسته غمگین و خاموش بود.
یکی از روزهای زیارتی که سید جعفر و رقیهسلطان به شاه عبدالعظیم رفته بودند و قرار بود که شب را در آنجا بمانند ربابه از غیبت زن پدرش خوشحالتر از همیشه بود، حتی کمی هم به خودآرائی پرداخته و از سفیدآب تبریز زن پدرش که چندی پیش کش رفته بود بصورتش مالیده بود، ولی سید احمد درین روز دیرتر از معمول بخانه