برگه:سه قطره خون.pdf/۱۱۶

این برگ هم‌سنجی شده‌است.

چنگال

آمد. هرچند بزک ربابه در نظر احمد بطرز دیگری جلوه کرد، ولی این فکر دردناک برایش آمد که ربابه حالا خودش را آزاد و زن مشدی غلام میداند و تاکنون هم به بهانهٔ فرار او را گول زده، از نقشهٔ فرار خودش منصرف کرد و حالا که شوهر برایش پیدا شده ماندگار خواهد بود. همینکه ربابه برادرش را دید جلو دوید و گفت:

«من دلواپس بودم دلم مثل سیروسرکه میجوشید. چرا امشب دیر کردی؟»

«با عباس بودم.»

«داداشی، امشب نمیایند.»

«من میدانم.»

«چی خوردی دهنت بو میدهد؟ چرا چشمهایت اینطور شده؟ مگر ناخوشی؟

«نه، شراب خوردم .. عباس زورکی بمن شراب داد.»

«دوا خوردی؟»

«چه کار بکنم با این پای علیل!»

«مگر پای معرکهٔ بابام نشنیدی برای شراب چه چیزهائی میگفت؟»

«کاسبیش بوده. تو خودت گفتی. از قول ماه‌سلطان گفتی که همان شب که ننهون را خفه کرد مست بوده. میدانی این حرفهائی که میزند برای کاسبیش است. اگر از دکان همسایه کفش گاومیش خوب بخرند من هزار عیب رویش میگذارم تا جنس دکان خودمان را بفروشم. اما کاسبی کردن با راست گفتن دو تا است.

–۱۲۳–