برگه:سه قطره خون.pdf/۱۱۸

این برگ هم‌سنجی شده‌است.

چنگال

در جواب او احمد بزور لبخند زد، ربابه گمان کرد برای پادردش است. باز گفت:

«میدونی، فرار که کردیم، اونجا تو النگه من از تو پرستاری میکنم. پات خوب میشه. مگر ماه‌سلطان نگفت از باد است. باید چیزهای حرارتی بخوری. حالا مبادا وقت بزنگاه پات درد بگیره، نتوانیم برویم؟»

«نه، پام عیبی نداره ـ اما بتوچه، تو که شوهر میکنی!»

«به جدم که نه، هرگز من زن مشدی غلام نمیشم، با تو میام.»

مهتاب بالا آمده بود. ستاره‌های کوچک از ته آسمان سوسو میزدند. ربابه آزادانه صحبت میکرد و میخندید و گونه‌هایش گلگون شده بود. احمد هیچوقت این صورت مهیج را در ربابه سراغ نداشت و با تعجب باو نگاه میکرد.

احمد با لحن تمسخرآمیز پرسید:

«از مشدی غلام چه خبر؟»

«مرده‌شور ریختش را ببرند. الهی تنه‌اش زیر گل برود!»

«نه، تو خودت او را میخواهی.»

«بجدم که نه، من بجز تو کسی را دوست ندارم.»

«دروغ میگوئی!»

«والله دروغ نمیگویم، هر آنی که راه بیفتی من هم با تو میایم.»

«هفتهٔ دیگر .. نه، پس‌فردا میرویم.»

–۱۲۵–