برگه:سه قطره خون.pdf/۱۱۹

این برگ هم‌سنجی شده‌است.

سه قطره خون

«با این پا ..!»

«هان .. هان .. دیدی که من فهمیدم ..؟ از همان اول فهمیده بودم، تو مرا مسخره کردی. مسخرهٔ تو شدم.»

تو بخیالت که من دروغ میگویم. بیا همین الان برویم.»

«هان ... اما تو آنجا هم میخواهی شوهر بکنی. توی النگه مردهای پرزور، جوان و سرخ‌وسفید دارد. تو میخواهی ...»

«راستی من عباس را ندیده‌ام.»

در این وقت احمد گونه‌هایش گل انداخته بود. بدشواری نفس میکشید، انگشتهایش میلرزید و دهنش خشک شده بود. ربابه که ملتفت او نبود دنبال حرفش را گرفت.

«به جدم قسم اگر من زن مشدی غلام بشوم. آخر مگر نباید بگویم بله؟ ... نمیگویم ... وانگهی او پیر و زشت است. ماه‌سلطان گفت دو تا زن دارد، من او را نمیخواهم. با تو میایم ... حالا النگه خیلی دور است؟»

«نه، پشت کوه است. وانگهی ما با مال میرویم.»

«آن کوه‌های کبود که از روی پشت‌باممان پیداست ... میدونم، رویش برف است، من یخ ماست هم بلدم ... زنهای اونجا چطوره، هان ... ایلیاتی هستند. من یادم است، ننه نادعلی گاهی میامد خانه‌مان، یادت هست؟ وقتی که ننه‌ام زنده بود ها، اون هم مال دهات بود. از توی کوه صحبت میکرد. داداشی، بگو به بینم گاو که خریدیم منکه بلد نیستم بدوشم.»

–۱۲۶–