چنگال
احمد باو خیره نگاه میکرد. ربابه باز گفت:
«من ارسی نوهایم را با یک النگو که ننم بمن داده بود، رویش سه تا نگین دارد، آنها را هم پیچیدهام. زمستانها تو ارسی میدوزی، همچین نیست!»
احمد با سر اشاره کرد آری
«تو زن دهاتی هم میگیری؟»
احمد بطرز مخصوصی باو خیره مینگریست. ربابه این تغییر حالت او را حس کرده بود، ولی از روی لجاجت میخواست او را بحرف بیاورد، غلط زد و شروع کرد بخواندن:
«منم، منم، بلبل سرگشته،
«از کوهوکمر برگشته،
«مادر نابکار، مرا کشته،
«پدر نامرد، مرا خورده.
«خواهر دلسوز: -
«استخوانهای مرا با هفتا گلاب شسه،
«زیر درخت گل چال کرده،
«منم شدم یه بلبل:
«پر پر.»
این همان ترانهای بود که سه سال پیش در اطاق روی آبانبار با هم میخواندند، ولی امشب جور دیگر بنظر احمد آمد و او را بیشتر عصبانی کرد. مثل این بود که میخواست باو بفهماند که من شوهر میکنم و