برگه:سه قطره خون.pdf/۱۲۳

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
  «نفس اژدرهاست او کی مرده است:  
  از غم بی آلتی افسرده است.»  

میرزا حسینعلی هر روز صبح سر ساعت معین، با سرداری سیاه، دگمه‌های انداخته! شلوار اتوزده و کفش مشکی براق گامهای مرتب برمیداشت و از یکی از کوچه‌های طرف سرچشمه بیرون میامد، از جلو مسجد سپهسالار میگذشت، از کوچهٔ صفی‌علی‌شاه پیچ میخورد و بمدرسه میرفت.

در میان راه اطراف خودش را نگاه نمیکرد. مثل اینکه فکر او متوجه چیز مخصوصی بود. قیافه‌ای نجیب و باوقار، چشمهای کوچک، لبهای برجسته و سبیلهای خرمایی داشت. ریش خودش را همیشه با ماشین میزد، خیلی متواضع و کم‌حرف بود.

ولی گاهی، طرف غروب از دور هیکل لاغر میرزا حسینعلی را بیرون دروازه میشد تشخیص داد که دستهایش را از پشت بهم وصل کرده، خیلی آهسته قدم میزد، سرش پائین، پشتش خمیده، متل اینکه

–۱۳۰–