مردی که نفسش را کشت
میکرد و میگفت: این خیالات بجز اینکه در زندگی انسان را عقب بیندازد و جوانی را بیخود از دست بدهد فایدهٔ دیگری ندارد. ولی میرزا حسینعلی توی دلش بحرفهای او میخندید، فکر او را مادی و کوچک میپنداشت و برعکس در تصمیم خودش بیشتر لجوج میشد. و بواسطهٔ همین اختلافنظر، بعد از مرگ پدرش از هم جدا شدند. چیزیکه دوباره فکر او را قوت داد این بود که در مسافرت اخیرش به کرمان به درویشی برخورد که پس از مصاحباتی حرف میرزا عبدالله معلمشان را تأیید کرد و باو وعده داد که هرگاه در تصوف کار بکند و بخودش ریاضت بدهد بمدارج عالیه خواهد رسید. این شد که پنج سال بود میرزا حسینعلی کنج انزوا گزیده و در را برروی خویش و آشنا بسته، مجرد زندگی مینمود و پس از فراغت از معلمی قسمت عمدهٔ کار و ریاضت او در خانهاش شروع میشد.
خانهٔ او کوچک و پاکیزه بود مثل تخم مرغ. یک ننهآشپز پیر و یک خانهشاگرد داشت. از در که وارد میشد لباسش را با احتیاط در میاورد، به چوبرختی آویزان میکرد، لبادهٔ خاکستریرنگی میپوشید، و در کتابخانهاش میرفت. برای کتابخانهاش بزرگترین اطاق خانه را اختصاص داده بود. گوشهٔ آن پهلوی پنجره یک دشت سفید افتاده بود، رویش دو متکا، جلو آن یک میز کوتاه، روی آن چند جلد کتاب، با یک بسته کاغذ و قلم و دوات گذاشته شده بود. کتابهای روی میز جلد هایش کارکرده بود و باقی کتابها بدون قفسهبندی در طاقچههای اطاق روی هم چیده شده بود