برگه:سه قطره خون.pdf/۱۳۲

این برگ هم‌سنجی شده‌است.

مردی که نفسش را کشت

«کس خلد و جحیم را ندیدست ای دل،

گوئی که از آن جهان رسیدست ای دل؟

امید و هراس ما بچیزی است کزان:

جز نام و نشانی نه پدیدست ای دل!»

و یا این رباعی:

«خیام اگر ز باده مستی، خوش باش.

با لاله‌رخی اگر نشستی، خوش باش

چون عاقبت کار جهان نیستی است،

انگار که نیستی، چو هستی خوش باش.»

این استادان دعوت بخوشی میکردند، در صورتیکه او از ابتدای جوانی همهٔ خوشیها را بخودش حرام کرده بود. و همین افکار یک افسوس تلخ از زندگی گذشته‌اش در او تولید کرد ـ این زندگی که در آن آنقدر گذشت کرده بود، بخودش سخت گذرانیده بود، و حالا روزهای او بطرز دردناکی صرف جستجوی فکر موهوم میشد! دوازده سال بود که بخودش رنج و مشقت میداد، از کیف، از خوشی جوانی بی‌بهره مانده بود و اکنون هم دستش خالی بود. این شک و تردید همهٔ این افکار را بشکل سایه‌های مهیبی در آورده بود که او را دنبال میکردند. بخصوص شبها در رختخواب سردی که همیشه یکه و تنها در آن میغلطید، هر چه میخواست فکرش را متوجه عوالم روحانی بکند بمجرد اینکه خوابش میبرد و افکارش تاریک میشد صد گونه دیو او را وسوسه میکردند. چقدر اتفاق میافتاد که هراسان از خواب میپرید و آب سرد بسر و رویش میزد

–۱۳۹–