از روز بعد خوراک خودش را کمتر میکرد، و شبها روی کاه میخوابید. چه شیخ ابوالفضل همیشه این شعر را برای او خوانده بود:
«نفس چون سیر گشت بستیزد،
توسنآسا بهر سو آلیزد.»
میرزا حسینعلی میدانست که هرگاه بلغزد همهٔ زحماتش بباد می رود، ازین رو به ریاضت و شکنجهٔ تنش میافزود. ولی هرچه بیشتر خودش را آزار میکرد، دیو شهوت بیشتر او را شکنجه مینمود، تا اینکه تصمیم گرفت برود پیش یگانه رفیق و پیر مرشدش آشیخ ابوالفضل و شرح وقایع را برای او نقل بکند و دستور کلی از او بگیرد.
همان روز که این خیال برایش آمد نزدیک غروب بود، لباسش را عوض کرد، دگمههای سرداریش را مرتب انداخت و با گامهای شمرده بسوی خانه مرشد روانه شد. وقتی که رسید دید مردی بحال عصبانی در خانهٔ او ایستاده فریاد میکشید و موهای سرش را میکند و بلندبلند میگفت:
«به آشیخ بگو، فردا میبرمت عدلیه، آنجا بمن جواب بدهی، دختر مرا برای خدمتگاری بردی و هزار بلا سرش آوردی، ناخوشش کردی، پولش را هم بالا کشیدی، یا باید صیغهاش بکنی یا شکمت را پاره میکنم. آبروی چندین و چندسالهام بباد رفت ....»
میرزا حسینعلی دیگر نتوانست طاقت بیاورد، جلو رفت و آهسته گفت:
«برادر، شما اشتباه کردید. اینجا خانهٔ شیخ ابوالفضل است.»