برگه:سه قطره خون.pdf/۱۳۴

این برگ هم‌سنجی شده‌است.

مردی که نفسش را کشت

«همان بی‌همه‌چیز را میگویم، همان آشیخ خدانشناس را میگویم. من میدانم خانه هست، اما قایم شده، جرأت دارد بیاید بیرون! آشی برایش بپزم که رویش یکوجب روغن باشد، آخر فردا همدیگر را می بینیم!»

میرزا حسینعلی چون دید قضیه جدی است خودش را کنار کشید و آهسته دور شد، ولی همین حرفها کافی بود که او را بیدار بکند. آیا راست بود؟؟ آیا اشتباه نکرده؟ شیخ ابوالفضل که باو کشتن نفس را قبل از همه‌چیز توصیه میکرد، آیا خودش نتوانسته درین مجاهده فایق بشود؟ آیا خود او لغزیده و یا او را اسباب دست خودش کرده و گول زده است؟ دانستن این مطلب برای او خیلی مهم بود. اگر راست است، آیا همهٔ صوفیان همینطور بوده‌اند و چیزهائی میگفتند که خودشان باور نداشته‌اند و یا اینکار به مرشد او اختصاص دارد و میان پیغمبران، او جرجیس را پیدا کرده؟ آیا در اینصورت میتواند برود و همهٔ شکنجه‌های روحی و همهٔ بدبختیهای خودش را برای شیخ ابوالفضل نقل بکند، و همین آخوند چند جمله عربی بگوید، یک دستور سخت‌تر بدهد و توی دلش باو بخندد؟ نه، باید همین امشب این سر را روشن بکند. مدتی در خیابانهای خلوت دیوانه‌وار گشت زد. بعد داخل جمعیت شد، بدون اینکه بچیزی فکر بکند، میان همین جمعیتی که پست میشمرد و مادی میدانست آهسته راه میرفت، زندگی مادی و معمولی آنها را در خودش حس میکرد و میل داشت که مدتها مابین آنها راه برود، ولی دوباره مثل اینکه تصمیم ناگهانی گرفت بطرف خانهٔ شیخ ابوالفضل برگشت. ایندفعه

–۱۴۱–