مردی که نفسش را کشت
میرزا حسینعلی دیگر برایش شکی باقی نماند که این شخص بکنفر آدم خیلی معمولی است و آنچه که آن مرد در خانهاش باو نسبت میداد کاملا راست است. بلند شد و گفت:
«ببخشید، اگر مزاحم شدم.... با اجازه شما مرخص میشوم.»
شیخ ابوالفضل تا در اطاق از او مشایعت کرد. همینکه در کوچه رسید، نفس راحتی کشید. حالا دیگر برایش مسلم بود، حریف خودش را میشناخت و فهمید که همهٔ این دمودستگاه و دوز و کلکهای شیخ برای خاطر او بوده، کبک میخورده، آنوقت بشیوهٔ عمر روبروی خودش در سفره نان خشک و پنیر کفکزده با پیاز خشکیده میگذاشته. تا مردم را گول بزند. باو دستور میدهد که روزی یک بادام بخورد. خودش خدمتکار خانه را آبستن میکند و با آبوتاب این شعر عطار را برایش میخواند:
«از طعام بد بپرهیز ای پسر،
همچو دد کم باش خونریز ای پسر،
نفس را از روزه اندر بند دار،
مرد را از لقمهای خرسند دار،
روزهای میدار چون مردان مرد،
نفس خود را از همه میدار فرد،
نی همین از اکل او را بازدار
بلکه نگذارش بفکر هیچکار ...»
هوا تاریک بود. میرزا حسینعلی دوباره داخل مردم شد، مانند