برگه:سه قطره خون.pdf/۱۳۷

این برگ هم‌سنجی شده‌است.

سه قطره خون

بچهای که در جمعیت گم بشود، مدتی بدون اراده در کوچه‌های شلوغ و غبارآلود راه رفت. جلو روشنائی چراغ صورتها را نگاه میکرد، همهٔ این صورتها گرفته و غمگین بود. سر او تهی وعقده‌ای در دل داشت که بزرگ شده بود، این مردمی که بنظر او پست بودند پایبند شکم و شهوت خودشان بودند و پول جمع میکردند حالا آنها را از خودش عاقل‌تر و بزرگتر میدانست و آرزو میکرد که بجای یکی از آنها باشد. ولی با خودش میگفت: که میداند؟ شاید بدبخت‌تر از او هم میان آنها باشد. آیا او میتوانست بظاهر حکم بکند؟ آیا گدای سر گذر با یکقران خوشبخت‌تر از ثروتمندترین اشخاص نمیشد؟ در صورتیکه تمام پولهای دنیا نمیتوانست از دردهای درونی میرزا حسینعلی چیزی بکاهد.

همهٔ کابوسهای هراسناکی که اغلب باو روی میآورد، ایندفعه سخت‌تر و تندتر باو هجوم‌آور شده بود. بنظرش آمد که زندگی او بیهوده بسر رفته، یادگاری شوریده و درهم، سی سال از جلوش میگذشت، خودش را بدبخت‌ترین و بیفایده‌ترین جانوران حس کرد. دوره‌های زندگی او از پشت ابرهای سیاه و تاریک هوایدا میشد، برخی از تکه‌های آن ناگهان میدرخشید، بعد در پس پرده پنهان میگشت، همهٔ آنها یکنواخت، خسته‌کننده و جانگداز بود. گاهی یک خوشی پوچ و کوتاه مانند برقی که از روی ابرهای تیره بگذرد، بچشم او همه‌اش پست و بیهوده بود. چه کشمکشهای پوچی! چه دوندیگیهای جفتگی! از خودش میپرسید و لبهایش را میگزید. در گوشه‌نشینی

–۱۴۴–