برگه:سه قطره خون.pdf/۱۳۸

این برگ هم‌سنجی شده‌است.

مردی که نفسش را کشت

و تاریکی جوانی او بیهوده گذشته بود، بدون خوشی، بدون شادی، بدون عشق، از همه‌کس و از خودش بیزار. آیا چقدر از مردمان گاهی خودشان را از پرنده‌ای که در تاریکی شبها ناله میکشند گم‌گشته‌تر و آواره‌تر حس میکنند؟ او دیگر هیچ عقیده‌ای را نمیتوانست باور بکند. این ملاقات او با شیخ ابوالفضل خیلی گران تمام شد. زیرا همهٔ افکار او را زیر و رو کرد، او خسته، تشنه و یک دیو یا اژدها در او بیدار شده بود که او را پیوسته مجروح و مسموم میکرد، در این وقت اتومبیلی از پهلویش گذشت و جلو چراغ آن صورت عصبانی، لبهای لرزان، چشمهای باز و بیحالت او بطرز ترسناکی روشن شد. نگاه او در فضا گم شده بود، دهن نیمه‌باز، مانند این بود که بیک چیز دوردست میخندید، و فشاری ته مغز خودش حس میکرد که از آنجا تا زیر پیشانی و شقیقه‌هایش میامد و میان ابروهای او را چین انداخته بود.

میرزا حسینعلی دردهای مافوق‌بشر حس کرده بود. ساعتهای نومیدی، ساعت‌های خوشی، سرگردانی و بدبختی را میشناخت و دردهای فلسفی را که برای تودهٔ مردم وجود خارجی ندارد میدانست. ولی حالا خودش را بی‌اندازه تنها و گم‌گشته حس میکرد. سرتاسر زندگی برایش مسخره و دروغ شده بود. با خودش میگفت:

«از حاصل عمر چیست در دستم؟ هیچ!»

این شعر او را بیشتر دیوانه میکرد. مهتاب کم‌رنگی از پشت ابرها بیرون آمده بود، ولی او نوی سایه رد میشد، این مهتاب که بیشتر برای او آنقدر افسونگر و مرموز بود و ساعتهای دراز در بیرون

–۱۴۵–