سه قطره خون
دروازه با ماه رازونیاز میکرد. حالا یک روشنائی سرد و لوس و بیمعنی بود که او را عصبانی میکرد. یاد روزهای گرم، ساعتهای دراز درس افتاد، یاد جوانی خودش افتاد که وقتی همهٔ همسالهای او مشغول عیش و نوش بودند او با چند نفر طلبه روزهای تابستان را عرق میریخت و کتاب صرف و نحو میخواند. بعد هم میرفتند بمجلس مباحثه با مدرسشان شیخ محمدتقی، که با زیرشلواری چنباتمه مینشست یک کاسه آب یخ روبرویش بود، خودش را باد میزد و سر یک لغت عربی که زیر و زبرش را اشتباه میکردند فریاد میکشید، همه رگهای گردنش بلند میشد، مثل اینکه دنیا آخر شده است.
در اینوقت خیابانها خلوت بود و دکانها را بسته بودند، وارد خیابان علاءالدوله که شد صدای موزیک چرت او را پاره کرد. بالای در آبیرنگی جلوی روشنائی چراغ برق خواند: «ماکسیم» بدون تأمل پرده جلو آنرا پس زد. وارد شد و رفت کنار میز روی صندلی نشست.
میرزا حسینعلی چون عادت به کافه نداشت و تاکنون پایش را به اینجور جاها نگذاشته بود، مات دور خودرا نگاه میکرد. دود سیگار، بوی کلم و گوشت سرخکرده در هوا پیچیده بود. مرد کوتاهی با سبیل کلفت و دست بالازده پشت میز نوشگاه ایستاده با چرتکه حساب میکرد، یک رج بتری پهلوی او چیده بود. کمی دورتر زن چاقی پیانو میزد و مرد لاغری پهلویش ویلن میزد. مشتریها هست از روسی و قفقازی با شکل های عجیب و غریب دور میزها نشسته بودند. درین بین زن نسبتاً