برگه:سه قطره خون.pdf/۱۴۱

این برگ هم‌سنجی شده‌است.

سه قطره خون

«هنگام تنگدستی، در عیش کوش و مستی،

کاین کیمیای هستی قارون کند گدا را!»

زن گرجی که جلو او بود میخندید، میرزا حسینعلی آنچه که در مدح می و باده در اشعار صوفیانه خوانده بود جلو نظرش جلوه‌گر شد. همهٔ آنها را حس میکرد و همهٔ رموز و اسرار صورت این زن را که روبرویش نشسته بود آشکار میخواند. در این ساعت او خوشبخت بود، زیرا بآنچه که آرزو میکرد رسیده بود و از پشت بخار لطیف شراب آنچه که تصورش را نمیتوانست بکند دید. آنچه که شیخ ابوالفضل در خواب هم نمیتوانست به بیند و آنچه که سایر مردم هم نمیتوانستند پی ببرند، و یک دنیای دیگری پر از اسرار باو ظاهر شد و فهمید آنهائیکه این عالم را محکوم کرده بودند همهٔ لغات و تشبیهات و کنایات خودشان را از آن گرفته‌اند.

وقتی که میرزا حسینعلی بلند شد حسابش را بپردازد نمیتوانست سر پا بایستد. کیف پولش را درآورد به آن زن داد و دست بگردن از میکدهٔ ماکسیم بیرون رفتند. توی درشکه میرزا حسینعلی سرش را روی سینه آن زن گذاشته بود، بوی سفیدآب او را حس میکرد، دنیا جلو چشمش چرخ میزد، روشنائی چراغها جلوش میرقصیدند. آن زن با لهجهٔ گرجی آواز سوزناکی میخواند.

در خانهٔ میرزا حسینعلی درشکه ایستاد، با آن زن داخل خانه شد. ولی دیگر نرفت بسراغ تل کاهی که شبها رویش میخوابید و او را برد روی همان دشک سفید که در کتابخانه‌اش افتاده بود.

–۱۴۸–