برگه:سه قطره خون.pdf/۱۴۵

این برگ هم‌سنجی شده‌است.

محلل

گوشهٔ نیمکت کز کرده، دست حنابسته‌اش را تکان میداد و میگفت:

«دیروز رفته بودم مرغ‌محله (مغ‌محله؟) پیش پسردائیم، آنجا یک باغچه دارد. میگفت پارسال سی تومان مک آلوچه زردآلوی باغش را فروخت. امسال سرمازده، همهٔ سردرختیها ریخته، بیک حال وزاریاتی بود، زنش هم بعد از ماه مبارک تا حالا ناخوش بستری افتاده، کلی مخارج روی دستش گذاشته.»

آمیرزا یدالله عینکش را جابجا کرد، با تفنن چیق میکشید، ریش جو گندمیش را خاراند و گفت:

«اصلا خیر و برکت از همه چیزها رفته.»

شهباز سرش را از روی تصدیق تکان داد و گفت:

«قربان دهنت. انگار دورهٔ آخر زمان است. رسم زمانه برگشته خدا قسمت بکند بیست‌وپنجسال پیش در خراسان مجاور بودم. روغن یکمن دو عباسی بود، تخم‌مرغ میدادند ده تا صد دینار. نان سنگک میخریدیم ببلندی یک آدم. کی غصه بی‌پولی داشت؟ خدا بیامرزد پدرم را، یک الاغ بندری خریده بود. با هم دوترکه سوار میشدیم. من بیست سالم بود، توی کوچه با بچه‌های محله‌مان تیله‌بازی میکردم. حالا همهٔ جوانها از دل و دماغ میافتند، از غورگی مویز میشوند، باز هم قربان دورهٔ خودمان، بقولی آن خدا بیامرز: اگر پیرم و میلرزم بصد ناجوان میارزم.»

یدالله پک زد بچپقش، گفت: «سال‌بسال دریغ از پارسال!»

شهباز گفت: «خدا همهٔ بنده‌های خودش را عاقبت‌بخیر کند.»

–۱۵۳–