برگه:سه قطره خون.pdf/۱۴۶

این برگ هم‌سنجی شده‌است.

سه قطره خون

یدالله قیافهٔ جدی بخودش گرفت: «بجان خودت یکوقت بود در خانمان سی نفر نان‌خور داشتیم، حالا فکریم روزی یکریال پول توتون و چایی‌ام را از کجا گیر بیاورم. دو سال پیش سه جا معلمی میکردم، ماهی هشت تومان درمیآوردم. همین پریروز که عید قربان بود رفتم خانه یکی از اعیان که پیشتر معلم‌سرخانه بودم. بمن گفتند که بروم دعا برای گوسفند بخوانم، قصاب بی‌مروت حیوان زبان‌بسته را بلند کرد بزمین کوبید. داشت کاردش را تیز میکرد، حیوان تقلا کرد، از زیر پایش بلند شد، نمیدانم چه روی زمین بود، دیدم چشمش ترکیده ازش خون میریخت. دلم مالش رفت، ببهانهٔ سردرد برگشتم، همه شب هی کلهٔ خون‌آلود گوسفند جلو چشمم میآمد. آنوقت از دهنم دررفت. کفر گفتم، کفر خیال کردم .... نه زبانم لال، در خوبی خدا که شکی نیست، اما این جانوران زبان‌بسته، گناه دارد. خدایا، پروردگارا، تو خودت بهتر میدانی، هرچه باشدانسان محل نسیان است.

آمیرزا یدالله لختی بفکر فرورفت، دوباره گفت: «آره، اگر میتوانستم هرچه تو دلم هست بگویم .....! آخر نمیشود همه‌چیز را گفت. استغفرالله زبانم لال.»

شهباز مثل اینکه حوصله‌اش سر رفت، گفت: «برو فکر نان کن خربزه آب است.»

میرزا یدالله با بی‌میلی گفت: «آره، از دست ما چه برمیآید؟ از اول دنیا همینطور بوده.»

–۱۵۴–