برگه:سه قطره خون.pdf/۱۴۹

این برگ هم‌سنجی شده‌است.

محلل

بعد از اینهمه نذرونیاز خدا بمن داد.»

میرزا یدالله گفت: «هرکسی را نگاه بکنی یک بدبختی دارد. لب کلام آنست که مردم باید آدم بشوند، باسواد بشوند. آخر تا آنها خر هستند ما هم سوارشان میشویم. یکوقت بود خودم بالای منبر میگفتم: هرکس یک سفر بعتبات برود آمرزیده میشود و جایش در بهشت خواهد بود.»

«شهباز: شما که از علماء نیستید؟»

این حکایت مال دوازده سال پیش است، می‌بینی که معمم نیستم. حالا همه‌کاره‌ام و هیچکاره.»

«چطور، من نمیفهمم.»

میرزا یدالله زبان را دور دهنش گردانید و با حالت افسرده گفت:

«زندگانی مرا هم یک زن خراب کرد.»

شهباز: «امان از دست زن!»

«نه، این دخلی بزن ندارد. این بدبختی دست خودم است اگر تهران بودی، لابد اسم ابوی را شنیده‌ای.... ما از زیر بته در نیامده‌ایم. پدرم از آنهائی بود که نعلین جلو پایش جفت میشد. اسمش را که میبردند یکی میگفتند و صد تا از دهنشان میریخت. وقتی بالای منبر میرفت، جا نبود که سوزن بیندازی. همهٔ کله گنده‌ها ازش حساب میبردند. مقصودم این نیست که بیخودی قمپز دربکنم. چون آن مرحوم هرچه بود برای خودش بود.

–۱۵۷–