برگه:سه قطره خون.pdf/۱۵۲

این برگ هم‌سنجی شده‌است.

سه قطره خون

روی بند میانداخت. پیراهن و جورابم را وصله میزد. دیزی بار میگذاشت. دست زیر بال خواهرم میکرد، چقدر خوش سلوک، چقدر مهربان! همه را فریفتهٔ اخلاق خودش کرده بود. چه هوشی داشت؟ من خواندن و نوشتن را باو یاد دادم. سر دو ماه قرآن میخواند. اشعار شیخ را از بر میکرد، سه سال با هم سر کردیم، که الذاوقات زندگی من است. دست بر قضا در همین اوان بود که وکیل بیوه‌میوه‌ای شدم که بی‌پول نبود. خودش هم آب و رنگی داشت. آقا برایش دندان تیز کردیم. تا اینکه بخیال افتادم او را بحبالهٔ نکاح دربیاورم. نمیدانم کدام خدا نشناس خبرش را برای زنم آورد. آقا روز بدنبینی، این زن که ظاهراً خل‌وضع بنظر میآمد، نمیدانستم آنقدر حسود است. هرچه بزبان خوش خواستم سرش را شیره بمالم، مگر حریفش شدم؟ با وجود اینکه از بابت حق‌الوکاله مقدار وجهی آن ضعیفه بمن بده‌کار بود، از اینکار صرف نظر کردم و میانه‌مان پاک بهم خورد. ولی نمیدانی یک ماه این زن چه بروز من آورد!

«شاید دیواند شده بود یا چیزخورش کرده بودند، بکلی عوض شد. دستش را بکمرش زد و حرفهائی بار من کرد که تو قوطی هیچ عطاری پیدا نمیشد. میگفت: «الهی عینکت را روی نعشت بگذارند، عمامهٔ پرمکرت را دور گردنت به پیچند. از همان روز اول فهمیدم که تو تیکهٔ من نیستی. روح آن بابای قرمساقم بسوزد که مرا بتو داد. من یکوقت چشمم را باز کردم دیدم، توی بغل تو قرمساقم. سه سال آزگار است که با گدائی تو ساخته‌ام. اینهم دست‌مزدم بود؟ خدا سروکار آدم را با

–۱۶۰–