محلل
آدمهای بیغیرت نیندازد. داغ پشت دستم گذاشتم، زور که نیست؟ دیگر با تو نمیتوانم زندگی بکنم. مهرم حلال، جانم آزاد. بهمین سوی چراغ میروم.... میروم بست مینشینم. همین الان. همین الان.»
آنقدر گفت، گفت که من از جا در رفتم. جلو چشمم تیره و تار شد. همینطور که سر شام نشسته بودم، ظرفها را برداشتم پاشیدم میان حیاط، سر شب بود. پا شدیم با هم رفتیم بحجرهٔ آشیخ مهدی در حضور او زنم را سهطلاقه کردم».
دست روی دستش میزد: «فردایش پشیمان شدم، ولی چه فایده که پشیمانی سودی نداشت و زنم بمن حـرام شده بود. تا چند روز مثل دیوانهها در کوچه و بازار پرسه میزدم. اگر آشنائی بمن برمیخورد از حواسپرتی سلامش را نمیگرفتم.
بعد از این زن دیگر من روی خوشی بخودم ندیدم. یک دقیقه صورتش از جلو چشمم رد نمیشد، نه خواب داشتم و نه خوراک. نمیتوانستم در خانهمان بند بشوم. در و دیوار بمن فحش میداد. دو ماه ناخوش بستری شدم. توی هذیان همهاش اسم او را میآوردم. بعد هم کمرمقی پیدا کردم، معلوم بود اگر لب تر میکردم صد تا دختر پیشکشم میکردند. اما او چیز دیگری بود، بالاخره عزهم را جزم کردم تا بهر وسیلهای که شده دوباره او را بگیرم. عدهٔ او سر آمد. رفتم این در بزن آن در بزن. دیدم هیچ فایدهای ندارد. هرچه جلوپلاس، کتابپاره و ته خانه برایم مانده بود فروختم. هژده تومان پول درست کردم. چارهای نداشتم مگر اینکه یکنفر محلل پیدا بکنم که زنم را برای خودش عقد بکند، بعد