سه قطره خون
طلاقش بدهد، تا دوباره بعد از انقضای سه ماه و ده روز بتوانم او را بگیرم.
«یک بقال الدنگ پفیوزی در محلهمان بود که هفت تا سگ صورتش را میلیسید سیر میشد. از آنهایی بود که برای یک پیاز سر میبرید. رفتم با او ساخت و پاخت کردم که ربابه را عقد بکند، بعد او را طلاق بدهد و من همهٔ مخارج را باضافه پنج تومان باو بدهم. او هم قبول کرد ـ گول مردم را نباید خورد همین مردکه، همین پفیوز...»
شهباز با رنگ پریده صورتش را در دو دستش پنهان کرد و گفت:
«بقال بود؟ اسمش چه بود؟ چه بقالی بود؟ مال کدام محله؟ نه... نه... هیچ همچنین چیزی نمیشود...»
ولی میرزا یدالله بطوری گرم صحبت بود و پیشآمدها جلو چشمش مجسم شده بود که دنبال حرفش را قطع نکرد:
«همان مردکهٔ بقال زنم را عقد کرد. نمیدانی چه حالی شدم. زنیکه سه سال مال من بود، اگر کسی اسمش را بزبان میآورد شکمش را پاره میکردم. درست فکر کن حالا باید بدست خودم همسر این مردکهٔ گردنکلفت بشود. با خودم گفتم، شاید این انتقام صیغههایم است که با چشم گریان طلاق دادم ـ باری فردا صبح زود رفتم در خانهٔ بقال. یکساعت مرا سرپا معطل کرد که یک قرن بمن گذشت. وقتیکه آمد باو گفتم: الوعده وفا.