محلل
ربابه را طلاق بده، پنج تومان پیش من داری. هنوز صورت شیطانیش جلو چشمم هست، خندید و گفت: «زنم است، یک موش را نمیدهم هزار تومان بگیرم. چنان برق از چشمم پرید.»
شهباز میلرزید و گفت: «نه، هیچ همچین چیزی نمیشود. راستش را بگو... اوه...»
میرزا یدالله گفت: «حالا دیدی حق بجانب من بود؟ حالا فهمیدی چرا از بقالجماعت بیزارم؟ وقتیکه گفت یک مویش را نمیدهم هزار تومان بگیرم، فهمیدم میخواهد بیشتر پول بگیرد ولی کی فرصت چانه زدن داشت؟ نمیدانی کجای آدم میسوزد. دود از کلهام بلند شد. باندازهای حالم منقلب بود، بقدری از زندگی بیزار شده بودم، که دیگر جوابش را ندادم. یک نگاه باو کردم که از هر فحشی بدتر بود. از همان راه رفتم بازار سمسارها. عبا و ردایم را فروختم، یک قبای قدک خریدم. کلاه نمدی سرم گذاشتم. گیوههایم را ورکشیدم راه افتادم. از آنوقت تا حالا سلندر و حیران از این شهر بآن شهر، از این ده بآن ده میروم. دوازده سال آزگار دیگر نمیتوانم در یکجا بمانم، گاهی نقالی میکنم، گاهی معلمی، برای مردم کاغذ مینویسم، در قهوهخانهها شاهنامه میخوانم، نی میزنم، خوشم میآید که دنیا و مردم دنیا را سیاحت بکنم. میخواهم همینطور عمرم بگذرد. خیلی چیزها آدم دستگیرش میشود. وانگهی دیگر پیر شدیم. برای مردهها مردار سنگ میسائیم. یک پایمان این دنیا است، یکیش آن دنیا. افسوس که تجربههایمان دیگر