این برگ همسنجی شدهاست.
سه قطره خون
بدرد این دنیا نمیخورد. شاعر چه خوب گفته:
مرد خردمند هنرپیشه را | عمر دو بایست در این روزگار | |||||
تا بیکی تجربه آموختن | با دگری تجربه بردن بکار.» |
میرزا یدالله باینجا که رسید خسته شد، مثل اینکه آرواره هایش از کار افتاد چون زیادتر از معمول فکر کرده بود و حرف زده بود، دست کرد چپقش را برداشت، به آب رودخانه خیره نگاه میکرد و به آواز دور و خفهای که از پشت کوه میآمد گوش میداد.
شهباز سرش را از مابین دو دست برداشت، آهی کشید و گفت:
«هیچ دوئی نیست که سه نشود!»
میرزا یدالله منک و مات بود، متوجه او نشد.
شهباز بلندتر گفت: «یک مرد دیگر را هم بیخانمان میکند.»
یدالله بخودش آمد، پرسید: «کی؟»
«همان ربابهٔ آتشبجانگرفته.»
میرزا یدالله چشمهایش از حدقه بیرون آمده بود. هراسان پرسید: «مقصودت چیست؟»
مشهدی شهباز خندهٔ ساختگی کرد: «راستی روزگار خیلی آدم را عوض میکند. صورت چین میخورد، موها سفید میشود،
–۱۶۴–