گجستهدژ
جلو قصر یک رودخانهٔ کوچک مانند نوار سیمین زمزمهکنان از میان چمن زمردگون ماروار میگذشت و آهسته ناپدید میگردید.
این کوشک ویران را مردم ده گجستهدژ مینامیدند و آنرا بدشگون میدانستند. اما کسی نمیدانست بوسیلهٔ چه افسونی بجای آن همه شکوه پیشین یک مرد لاغر پیر، دارای چشمهای درخشان، در باروی چپ این قصر منزل گزیده بود. این مرد را خشتون می نامیدند و از برج خارج نمیشد مگر غروب آفتاب. ـ وقتیکه دهکدهٔ پائین قصر غرق در تاریکی میشد، آنوقت خشتون خودش را در لبادهٔ سیاهی میپیچید، از باروی چب قصر بیرون میآمد و روی تپهای که مشرف به قصر بود آهسته گردش میکرد و یا چوب خشک جمع مینمود.
آیا او دیوانه یا عاقل، توانگر و یا تنگدست بود؟ این را کسی نمیدانست، تنها اهالی ده از نگاهش پرهیز میکردند، و چیزیکه بر هراس مردم ده افزوده بود وجود یک دختربچه بود که هر روز عصر میآمد و جلو قصر در رودخانه آبتنی میکرد.
***
یکروز تنگ عصر که هوا ملایم و طبیعت آرام بود، و یک دسته کبوتر روی آسمان چرخ میزدند، روشنک بعادت معمول در رودخانه جلو قصر خودش را میشست. ناگاه دید آدمی شبیه رهبانان که ریش بلند خاکستری و بینی برگشته داشت و خودش را در لبادهٔ سیاهی پیچیده بود باو نزدیک شد. دختر هراسان