سه قطره خون
پیراهن خود را برداشت و روی سینهاش را پوشانید، آن مرد آهسته جلو آمد و با لبخند گفت:
«دختر جان، اینجا چه میکنی؟»
روشنک که مشغول پوشیدن لباسش بود گفت:
«خودم را میشویم.»
«دخترجان، بیهوده مترس! من بجای پدرت هستم.»
«پدر من خیلی وقت است که رفته، من خیلی کوچک بودم که رفت، درست یادم نیست ولی ریش سیاه داشت، مرا میبوسید و روی زانویش مینشاند.»
«افسوس، من هم دخترکی داشتم!»
«شما همان جادوگر گجستهدژ هستید؟»
«این اسمی است که مردم رویم گذاشتهاند.»
«مردم پشت سر من و مادرم هم بدگوئی میکنند، چون می بینند که تنها آبتنی میکنم، میگویند که دختر نباید....»
«این مردم ده راه میگوئی؟ بیچارهها.... از جانوران هم کمترند، آنچه که آنها را اداره میکند، اول شکم و بعد شهوت است، با یکمشت غضب و یکمشت باید و نباید که کورکورانه بگوش آنها خواندهاند.»
ولی من نمیتوانم از آب چشم بپوشم، من برای آب میمیرم. وقتیکه شنا میکنم، مثل اینست که همهٔ پرندگان، همهٔ طبیعت با من گفتگو میکنند؛ دلم میخواست همهٔ روزهایم را جلو دریا باشم، زمزمهٔ آب با من حرف میزند، مرا میخواند و بسوی خودش میکشاند