برگه:سه قطره خون.pdf/۱۶۳

این برگ هم‌سنجی شده‌است.

گجسته‌دژ

شاید من بایستی ماهی شده باشم.»

«آدمیزاد جهان کهین است. ما مختصر همهٔ جانورانیم، همهٔ احساسات آنها در ما هست و بعضی از آنها در ما غلبه دارد. باید آنرا کشت.»

«برای اینکه ماهی را بکشم، باید خودم را بکشم، چون از دریا و از آب که دور میشوم مثل اینست که یک تکه از هستی من آنجا در خیز آب دریا موج میزند و اندوه بی‌پایان مرا میگیرد.»

«ولی تو آنقدر جوان و بچه هستی! گوشه‌نشینی برای پیران است، وقتی که از کار و جنبش میافتند.»

«دلم میخواست یک ماهی میشدم و شنا میکردم، همیشه شنا میکردم.»

«پدربزرگ من هم همین وسواس را داشت و آخرش غرق شد.»

«چه مرگ قشنگی! آدم بمیرد، آنهم در آب...»

«نه، او کاملا نمرده... چون آنچه که بقای روح میگویند حقیقت دارد. باین معنی که روح و یا خاصیتهائی از آن در بچهٔ اشخاص حلول میکند. و پدربزرگ من بچه داشت، پس بکلی نمرده است. ولی روح شخصی هرکسی با تنش میمیرد، چون محتاج به خوراک است و بعد از تن نمیتواند زنده بماند. این دریچه‌ایست که عادات و اخلاق و وسواس ناخوشی‌های پدر و مادر را به بچه انتقال میدهد.»

–۱۷۱–