سه قطره خون
«پس پدر شما هم طلا درست میکرد؟»
«نه، او جستجو میکرد، همهٔ مردم معمولی آنرا جستجو میکنند، ولی به چه درد میخورد؟»
«پس شما طلا را درست کردهاید؟»
«بر فرض هم که طلا را پیدا کردم. به چه دردم خواهد خورد؟ هفت سال است که شبها روی زمین نمناک بیخوابی می کشم، توی کتابها اسرار پیشینیان را جستجو میکنم، رمزها را میخوانم و در جنگال آهنین افسوسها خرد شدهام، عمرم آفتاب لب بام است و شبهایم سفید است، آنچه که اکسیر اعظم میگویند در تو است، در لبخند افسونگر تست نه در دست جادوگر.»
«تاکنون کسی با من اینجور حرف نزده، همهٔ مردم بمن خل و دیوانه میگویند.»
«چون زبان ترا نمیفهمند، جون تو نزدیکتر بطبیعت هستی و با زبان گنگ آن آشنائی.»
«راست است که من بچهام. ولی زندگیم آنقدر غمناک است. بنظرم گاهی حرفهای شما را درست نمیفهمم، آنها لغزنده هستند، ولی میخواستم خیلی پیش شما بمانم و بحرفهایتان گوش بدهم. اما مادرم تنهاست و همهٔ مردم ده از او بدشان میآید. من هم تنها هستم، آنقدر تنها هستم.»
«ما همهمان تنهائیم، نباید گول خورد. زندگی یک زندان است، زندانهای گوناگون. ولی بعضیها بدیوار زندان
صورت میکشند و با آن خودشانرا سرگرم میکنند، بعضیها میخواهند فرار