سه قطره خون
کسی نمیدانست چه بسرش آمده. حالت و وضع خشتون این مسئله را تأیید میکرد، بعضی میگفتند که او ریاضتکش است، روزی یک بادام میخورد و با ارواح و جنها آمیزش دارد. برخی معتقد بودند که از کوه دماوند کبریت احمر آورده و مشغول ساختن کیمیاست، رفیقش را کشته و از روی کتاب جفر و طلسمات او کار میکند. دستهای میگفتند که در آن بارو گنج پیدا کرده و دو تا دختر که در ده گم شده بودند کار او میدانستند و معتقد بودند که هرکس در چشمهای او نگاه بکند افسون خواهد شد. عدهٔ دیگر میگفتند که تمام روز را نماز میخواند و طاعت میکند. یکنفر قسم میخورد که بچشم خودش دیده که ملا شمعون کلهٔ مرده از قبرستان دزدیده است. و هر وقت نزدیک غروب سر و کله خشتون از پشت تپه نمایان میشد مردم ده بسمالله میگفتند. ولی چیزی که نمیشد انکار کرد این بود که چه زمستان و چه تابستان از دودکش باروی چپ قصر پیوسته دود آبیرنگی بیرون میآمد.
چهار ماه بود که روشنک و مادرش خورشید، درین ده آمده بودند و در خانهٔ خودشان نزدیک گجستهدژ منزل کرده بودند. این خانه سالها بود که خالی و مردود مانده بود. چون یازده سال پیش پدر خورشید بواسطهٔ شهرت بدی مجبور شد که خانهاش را ترک بکند. زیرا میگفتند که این خانه را جنها سنگساران کردهاند. در صورتیکه همسایهٔ آنها اینکار را کرده بود تا خانه را بقیمت ارزان بخرد و بالاخره معاملهشان نشد، ولی این خانه بدنام ماند، و شاید مردم ده