سه قطره خون
تاریک و خطرناکی که به گجستهدژ میرفت در پیش گرفت.
جلو باروی چپ قصر کمی تأمل کرد ولی بعد در چوبی را پس زد و داخل دالان تاریکی شده آنرا پیمود، در دیگری را طرف دست راست باز کرد و از پنج پلهٔ نمناک پائین رفت و در سردابهای وارد شد که هوای آنجا سنگین و نمناک بود. پیسوز کوچکی میان آن میسوخت، خورشید کنار اطاق ایستاده، دستهایش را روی هم گذاشت و سرش را پائین انداخت، ولی صورت استخوانی و پای چشمهای کبود او جلو روشنائی کوره ترسناک مینمود.
خشتون کوچک و لاغر، با ریش بلند و لبهای نازک و پیشانی چینخورده، جلو کوره نشسته بود. با وجود حرات آن لبادۂ چرکی بخودش پیچیده بود و چشمهایش به بوتهای که روی آتش بود خیره شده بود، دست راست را با انگشتان بلند روی زانویش گذاشته بود. با وضع اسرارآمیز این مرد اطاق غار مانند او، شمشیرزنگزدهای که بدیوار آویزان بود، شیشه و قرع و انبیق، بوی دوائی که در هوا پراکنده بود، همهٔ اینها با فقر او جور میآمد، بطوریکه انسان از روی ناامیدی از خودش میپرسید آیا چه فکری در پشت پیشانی این مرد که گردن لاغر و کلهٔ بزرگ و استخوانبندی برجسته دارد پرواز میکند؟
چند دقیقه در خاموشی گذشت بدون اینکه خشتون رویش را برگرداند و به میهمان تازهوارد نگاه بکند. سپس بلند شد، آهسته جلو زن رفت و با لحن آمرانه گفت: