گجستهدژ
«هان میدانستم... امشب دست خالی آمدی، او را نیاوردی! اما فرداشب از چنگ من جان بدر نمیبری، فرداشب همینطور که دخترت خوابیده بغلش میزنی، مبادا بیدار بشود! بدقت او را در پتو می پیچی میآوری اینجا... گفتم که نباید بیدار بشود، خوب میشنوی؟.. اگر در راه تکان خورد، میایستی تا دوباره بخوابد، آنوقت او را میآوری توی همین اطاق میدهی بدست من.... خوب میشنوی، هان؟»
سر خورشید پائینتر افتاده بود، بدشواری نفس میکشید و چکه های عرق از روی شقیقههایش سرازیر شده بود. خشتون، کمی تأمل کرد و دوباره گفت:
«آیا خوب میشنوی چه میگویم؟ فرداشب او را میآوری، حالا فهمیدی؟»
زن با صدای خراشیده گفت:
«آری....»
«برو، از همان راهی که آمدی برمیگردی. اما فرداشب یادت نمیرود، دخترت را میآوری...... او را میآوری اینجا بدست من میسپاری.»
خورشید کمی تأمل کرد بعد با گامهای شمرده از در بیرون رفت.
در اینساعت چشمهای خشتون با پرتو ناخوشی میدرخشید. روی لبهای نازکش لبخند تمسخرآمیزی نقش بست، نزديك كوره رفت و مایع سبز مایلبزنگاری را که در بوته بود نگاه کرد، برگشت بمیان