برگه:سه قطره خون.pdf/۱۷۱

این برگ هم‌سنجی شده‌است.

گجسته‌دژ

بسینه دور آن میگردند!.. طلا... طلا...!»

صدای او در سیاه‌چال پیچید، ناگهان جلو کوره ایستاده خفه شد و چشمش را به مایع سبز مایل‌به‌زنگاری دوخت و دوباره همان حالت بدبخت فلکرده را بخودش گرفت و کنار کوره خزید.

***

روز بعد همهٔ وقت خشتون صرف درست کردن یک تخت چوبی دراز شد که جلو کوره آتش پایه‌های آنرا بزمین کوبید و پارچهٔ سفیدی روی آن کشید. به اولین نگاه تغییرات زیاد در وضع غار دیده میشد: قرع و انبیق با شیشه‌های گوناگون دور او بود. جلو پیسوز ورق کتاب خطی باز بود که رویش خطوط هندسی کشیده شده بود و علامتهائی بخط قرمز رویش بود. شمشیر زنگ‌زدهای کنج اطاق در دسترس خودش گذاشته بود و روی مایع سبز مایل‌بزنگاری ته بوته بخار سفیدی موج میزد که طرف توجه خشتون بود و هر دقیقه با بی‌تابی برمیگشت و به در نگاه میکرد.

بهمان ساعت شب پیش در باز شده و خورشید که چیز سفید پیچیده‌ای را در بغل گرفته بود وارد شد، خشتون همینکه او را دید، بلند شد جلو رفت و با لحن آمرانه گفت:

«میدانستم که او را میآوری. بده بمن، حالا آزادی، اما مبادا بکسی بروز بدهی؟ تا دو روز دیگر تو نمیتوانی حرف بزنی، حالا بده بمن.» آن سفید پیچیده را از دست زن گرفت، برد روی تخت چوبی

–۱۷۹–